پانیذ پانیذ ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

پانیذ مامان

امروز بعد از سالها دوباره تصمیم گرفتم بیام سراغ وبلاگ پانیذ جون امیدوارم بتونم ادامه بدم

عکسهای دیروز پانیذ

        خوب حالا بگو بالاخره سیر نوشابه شدی مامان جون ؟ ولی نمیدنی که سرت کلاه رفته چون من تو قوطی نوشابت بیشتر آب ریختم تا نوشابه ...
22 دی 1391

بدون عنوان

  آه و واویلا، که چشمان پیمبر بسته شد باب وحی و خانۀ زهرای اطهر بسته شد دست فتنه، باز شد بازوی حیدر بسته شد هم عزای مصطفی، هم غربت شیرخداست رحلت رسول اکرم بر شما تسلیت باد     مدینه شد ز داغ مصطفى بیت الحزن امشب فضاى عالم هستى بود غرق محن امشب مکن اى آسمان روشن چراغ ماه را کز کین چراغ لاله شد خاموش در صحن چمن امشب .     دریغا که روح دعا، رفت در خاک گرفتند از ما روان دعا را به سوگ محمّد، بگریید، یاران که زهرا ببیند، سرشک شما را رحلت پیامبر (ص) تسلیت   ...
22 دی 1391

صبح به خیر تو

 از تمام دنیا              یک صبح سرد                          یک چای داغ                                     و یک صبح به خیر تو                        ...
19 دی 1391

.......I Love you

  دوستت دارم دخترم .......I Love you ........I Love you ........I Love you ........I Love you .......I Love you ......I Love you .....I Love you ....I Love you ...I Love you ..I Love you .I Love you .I Love you .I Love you ..I Love you ...I Love you ....I Love you .....I Love you ......I Love you .......I Love you ........I Love you ........I Love you ........I Love you .......I Love you ......I Love you .....I Love you ....I Love you ...I Love you ..I Love you .I Love you .I Love you .I Love you ..I Love you ...I Love you ....I Love you .....I Love you ......I Love you .......I Love you ........I Love you ........I Love you ..........
19 دی 1391

وعـده ی پــوچ

وعـده ی پــوچ پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم ...
18 دی 1391

گاهی

گاهی با یک قطره، لیوانی لبریز می شود گاهی با یک کلام قلبی آسوده و آرام می گردد گاهی با یک کلمه، يك انسان نابود می شود گاهی با یک بی مهری دلی می شکند و.... مراقب بعضی یک ها باشیم که در عین ناچیزی، همه چیزند ...
18 دی 1391

روزهای خوب کودکی

عید زیبا بود و امید عیدی گرفتن خرداد زیبا بود و امید سه ماه تعطیلی پاییز زیبا بود و امید دیدن دوباره همکلاسیها این سال دیگه میریم راهنمایی. دو سال دیگه میریم دبیرستان. یکسال دیگه دیپلم و مدام این جمله روی زبونمون بود. وقتی بزرگ شدم... وقتی بزرگ شدم... با هر نوبرانه چشمها رو میببستیم و آرزو میکردیم... چقدر آرزو داشتیم. دنیا دنیا امید روزی که نوبرانه زردآلو بود و چشمها رو بستم و خواستم در دل آرزویی کنم و هیچ چیز از دل به زبان نیامد و فهمیدم بزرگ شدم چشم رو باز کردم و نوبرانه زرد آلو در دستم و من بی آرزو. چقدر بزرگ شدن درد آور بود بزرگ شدیم و هیچ ن...
16 دی 1391